یاسینیاسین، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

یاسین فرشته کوچولوی خدا

تولد رضا

شب جمعه تولد رضا، پسر عمه یاسین بود. جای همه نی نی های خوشگل خالی بود. ما ساعت 7 شب رفتیم خونه عمه افسانه. ( آخه می دونین ما همه مامان خورشید، عمه افسانه، عمه طلیعه و ما همه با هم تو یه آپارتمان خانوادگی زندگی می کنیم) از اول یاسین طلا که کوچولوترین عضو خانواده هست و همه هم دوسش دارن شروع کرد به ناز کردن و دل همه رو بردن . دنبال رضا دویدن( آخه رضا رو خیلی دوست داره) تا موقع کیک بریدین داشت برای خودش بازی می کرد تا کیک  رو آوردن تندی رفت پیش کیک و از جاش تکون نخورد . یواشکی که هیچکس جز من حواسش نبود یه ناخنک کوچولو به کیک زد وخامه رو مالید به شلوارش  دستشم روش گذاشت که کسی نبینه  از دست شیطونی های این پسر اینم عکساش: ...
14 آبان 1391

ببینید چه خوشگل خوابیده

الهی قربون اون خوابت برم وقتی تازه از خواب بیدار میشی خوردنی خوردنی میشییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی   ...
27 مهر 1391

عشق لب تاب

پسر گل مامان عشق لب تاب. پنج شنبه ها مامانی سر کارنمی ره و به خاطر وجود گل پسرش تعطیله و از خونه کار می کنه. تا کا کا( یاسین به لب تاب می گه کاکا) رو روشن می کنم وروجک مثل برق خودشو می رسونه و میشینه پشت سیستم و نمیزاره کارکنم. عاشق موسه تا  لا دو تا موسس سیستم رو اینقدر کشیده سیمشو پاره کرده . از دست این شیطون براش بازی ANGRY BIRDS میزارم خیلی دوست داره الکی  میزنه رو صفحه کلید بازی می کنه(قربون اون هوشت برم عسل طلا) اینم عکسشه   ...
24 مهر 1391

فرهنگ لغت یاسینی در 16 ماهگی

پسر گل مامان، تو 16 ماهگی بزنم به تخته خیلی از کلمات رو به روش خودت هجی میکنی. اینقدر شیرین و با ادا کلمات رو میگی که دلم می خواد بخورمت . وروجک مامان وقتی که بابایی می یاد تا صدای کلید رو می شنوی فوری می دویی پشت در دستتو می زاری رو پیشونیت و با ادا می گی بابا و تا بابا می یاد بغلت کنه فرار می کنی و شروع به ناز کردن می کنی. الهی قربون اون شکل ماهت برم *اوایل به ماشین علاقه ایی نداشتی اما الان دو سه روزی هست که عشق ماشین شدی حتی اونو بغل می کنی و می خوابی و می گی ماشی ماشی نا یعنی ماشین ناز وقتی خوابت می یاد میگی لالا البته کلمات رو به روش خودت کوتاه می کنی که من بعضی ها رو برات می زارم گو   = گوش   &...
9 مهر 1391

اولین نامه ی بابا به پسر گلم

پسرخوشگلم از این که پیام دادنم دیر شد منو  (ببشخید )   از این که خدای مهربون  تو و مامان  دو تا از خوشگل ترین فرشته هاشو  به من هدیه داد ازش تا روزی که زنده ام شاکرم دوستتون دارم   کیو کیو  
6 مهر 1391

تولد بابایی

دیشب 31 شهریور تولد عشق مامانی بود . بابا مجتبای مهربون و دوست داشتنی. می دونی پسر نازم،بابایی یه انسان تمام عیار، مهربون، سختکوش و عشق خانواده با کلی صفات خوب و زیباست که قلبش به عشق خانوادش می تپه و مامانی هم عاشق همین مرام و معرفتش هست. دیشب برای بابایی یه جشن تولد کوچیک گرفتیم با حضور مادر جون، پدر جون و خاله زهرا اینا کلا 12 نفر بودیم( آخه پارسال جشن تولد بابایی 35 تا مهمون داشتیم همه بودن عمه ها، عمو و مادربزرگ، ایی و خاله زهرا و مادرجون و.....) شب خوبی بود و تو  هم پسر خوبی بودی و با مامانی کمک کردی که غذا درست کنه، کیک شکلاتی بپزه . فقط موقع ژله درست کردن یه کم غر می زدی و می خواستی پودر ژله ها رو، رو زمین بریزی( ...
1 مهر 1391

روز تلخ

پسر گلم حدود 20 روزی هست که نتونستم برات پُست جدید بزارم چون اولا خودم خیلی سرم شلوغ بود دوما یه چند روزی نی نی وبلاگ هم قطع بود . اما تو عسل مامان تو این چند روز خیلی چیزا یاد گرفتی و چند روزی هم مریض بودی. حدود 4 روزی تب شدید داشتی و حسابی اذیت شدی دکتر می گفت بیماریت یه نوع حساسیت هست به نام" روزولا" خیلی اذیت شدی و یک کیلو وزن کم کردی . بیچاره مادر جون تو این چند روز اومده بود خونه ما که مواظبت باشه چون اداره به من مرخصی نمی داد. خلاصه تمام بدنت دونه های قرمز زده بود و حسابی گریه می کردی. دکتر برات آزمایش خون نوشته بود و یه چکاب کامل. ساعت 8 صبح روز پنج شنبه 9 شهریور من و بابایی بردیمت آزمایشگاه . روز خیلی خیلی خیلی خیلی .....
26 شهريور 1391