یاسینیاسین، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

یاسین فرشته کوچولوی خدا

دندون شیری

الهی قربون پسر گلم برم. الان چند روزی هست که تب داری و کلافه ایی حوصله هیچ چیزی رو نداری. آخه ششمین دندون شیریت که آسیاب هم هست داره در می یاد به خاطر همین همش یه کناره دراز می کشی و برای خودت غر می زنی. دیروز صبح ساعت 11 صبح بیدار شدی و تب داشتی، فقط تو بغلم دراز کشیدی  و غر می زدی و هر از گاهی هم منو می زدی، الهی بعدش گریه می کردی. الهی مامان برات بمیره.   ...
4 شهريور 1391

یاسین و یه عالمه کارهای جدید

الهی قربونت برم . داری کم کم حرف زدنو یاد می گیری . یه جا می شینی و برای خودت شروع می کنی به حرف زدن و من از دور می بینمت و برات ضعف می رم به زور جلوی خودمو می گیرم که نیام پیشت و فشارت ندم تا تو حال و هوای خودت باشی فقط از دور نگات میکنم تا حرف زدنت تموم شه بعدش می یام حسابی می چرونمت 1-هر وقت دایی مهدی می یاد خونمون موقع رفتنش کلی درد سر داریم، کلی جیغ و داد می کنی که باهاش بری ( آخه دایی رو خیلی دوست داری با اون می شینی غذا می خوری ، کنارش دراز می کشی و کلی باهاش حال می کنی)تا دایی لباس می پوشه که بره، می یای پیشم می شینی لباتو می یاری جلو بوسم می کنی بعدش سریع بای بای می کنی و می ری جلوی در وای میسی و می گی دَ دَ - دای هم می بر...
3 شهريور 1391

ساحل حاجی بکنده

پنج شنبه بابا جوونی ما رو سورپرایز کرد و گفت امشب میام دنبالتون بریم دریا. (آخه مامانی دریا رو تو شب خیلی دوست داره) من و تو و خاله هدیه و ریحانه وسایل یک بزم شبانه رو آماده کردیم و منتظر بابا شدیم. بابا جون ساعت 10 اومد دنبالمون و همه با هم رفتیم حاجی بکنده. ساعت 30/11 رسیدیم اونجا و کلی گشتیم و یه آلاچیق راحت که تقریبا یه جای خلوت ساحل بود پیدا کردیم و بساطمون و پهن کردیم. هوا خنک بود و باد هم می یومد ومن کلی خوشحال بودم چون پشه نبود تا عسل مامانو نیش بزنه و مامان عذاب وجدان بگیره ساعت 12 بابایی منقل و آماده کرد تا شام بخوریم مامان هم سفره رو گذاشت (شام کباب مرغ ترش داشتیم) تو هم که سر سفره حسابی جنجال کردی یه بار دوغو ریختی یه بار...
15 مرداد 1391

خاله هدیه و یاسین

عسل مامانی تو این هفته ایی که گذشت حسابی بهت خوش گذشت می دونی چرا؟؟؟؟؟؟؟ آخه مامان خورشید از دوشنبه رفته بود تهران، مادرجون هم چون روزه داشت نمی تونست بیاد تو رو نگه داره . ( عسل مامان تو از شنبه تا دوشنبه پیش مادرجون تو لاهیجانی و از سه شنبه تا 5 شنبه پیش مامان خورشیدی طبقه پائین خودمون). در نتیجه خاله هدیه قبول زحمت کرد از روز دوشنبه با ما اومد خونمون و روزا تو رو نگه می داشت  تا مامانی بره سر کار، وقتی هم که مامانی بر می گشت بیچاره خاله هدیه کلافه کلافه بود . اینقدر که تو وروجک اذیتش می کردی، ریحانه جون هم برای اینکه خاله هدیه تنها نباشه اومده بود خونمون. اون چند روز حسابی خونمون شلوغ بود و باب میل جنابعالی   بیچ...
14 مرداد 1391

خوردن شصت پا

عزیز دل مامان الهی قربون اون شصت پات برم. همه بچه ها 6 تا 7 ماهگی شصت پاشونو می خورن. اما تو عزیزم الان تو یکسال و دو ماهگیت به شصت پا خوردن افتادی دیروز داشتم یواشکی تو رو که رو مبل دراز کشیده بودی و کارتون نگاه می کردی و نگاه میکردم. یه چیز عجیب دیدم دیدم با دست دو تا پاتو گرفتی و داری شصت پاتو به زور میندازی تو دهنت. یه بار شصت پای راستتو می خوردی و یه بارهم چپت رو کلی ذوق کردم و اومدم حسابی فشارت دادم و بووووووووووووووووووووووووووووست کردم. بعدشم به بابا جون زنگ زدم و با کلی ذوق براش گفتم ...
6 مرداد 1391